من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
یک شب تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود می گفتم هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی ای که پنجاه* رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی خجل آنکس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت بسر نبرد کسی یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس تو پیش فرست عمر برفست و آفتاب تموز اندکی مانده خواجه غرّه هنوز ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید -- * پنجاه یا بیست و اَندی... (گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست) -- پ.ن: خداوندا دلم را چشم بگشای متن از: گلستان سعدی مصرع پاورقی از: پروین اعتصامی پینوشت از: امیرخسرو دهلوی (خسرو و شیرین)
نظرات شما عزیزان: